سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هنوز در هنوزیم...

 

روی صندلی سرد ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم. سرم را تکیه داده بودم به شانه اش. دست های همیشه سردم را سپرده بودم به دستانش. دستان غریبه ای که نمی دانستم چرا دستانم را اوست که گرم می کند. یک نفر که بوی عطرش خوشبو تر از بوی عطر تو بود اما به اندازه ی عطر تو مرا به جنون نمی کشید. یک نفر که ساعت مچی اش با ساعت دستم ست بود. یک نفر که کفش هایش از کفش های تو زیباتر بود. کسی که یادش نمی رفت حال مرا بپرسد و همیشه حوصله ی بی حوصلگی هایم را داشت. کسی که با غم هایم می ساخت و هیچ نمی گفت. یک نفر کنار من جا خشک کرده بود که ظاهرش را نگاه می کردی در مقایسه با تو بهتر بود ولی قلبم هنوز با او کنار نمی آمد و هنوز هم ضربان قلبم نرم و آرام می زد...

 

یک نفر اینجا بود که باید توی چشمهایش زل می زدم و به تو فکر نمی کردم. کسی که نباید با تو قیاس میشد و یا در جایگاهی که تو قرار داشتی، قرار می گرفت. او کسی بود که اظهار داشت من عزیزش هستم. او کسی بود که طبق قانون طبیعت باید ضربانم را بهم می ریخت ، رنگ می پاشید به صورنم ، نگاهم را به دنبال خویش می کشید و ورد زبانم ، نامش میشد. اما تنها خریدار مرور خاطراتم شده بود...!

تکیه داده بودم به کسی که هربار که پشت سرم را نگاه می کردم ردپای قدم هایم کنار قدم هایش بود. و این رویا نبود! دقیقا معنای آن بود.

توی دستهایم وزن یک چیزی سنگینی می کرد ، یک چیزی که نمی دیدم چیست!

 عشق

پ.ن: رفتن همیشه اختیاری نیست ، آدم یه جاهایی رو مجبوره


نوشته شده در سه شنبه 91/1/29ساعت 4:0 عصر به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک